سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
حرفای خودمونی
چهارشنبه 90 مرداد 19 :: 10:30 عصر ::  نویسنده : javad
 

روزی مردی فقیر و تهی دست از کنار مغازه ای که صاحب آن در حال پختن غذایی خوشمزه و لذیذ بود میگذشت که از فرط گرسنگی رفت و نزدیک دیگ شد ولی چون پولی نداشت فقط کنار دیگ ایستاد و از بوی غذا لذت برد . وقتی خواست آنجا را ترک کند مغازه دار مانع رفتنش شد و گفت پولش را بده ! مرد فقیر گفت چه پولی بدهم ؟ مغازه دار گفت : آمده ای از غذای من بو کرده ای و باید پولش را بدهی !!! در همان هنگام بهلول که از آنجا میگذشت از مرد فقیر ماجرا را پرسید و مرد ماجرا را برای بهلول تعریف کرد !


بهلول هم از مغازه دار پرسید چند سکه میشود ؟
مغازه دار گفت 2 سکه !!! بهلول هم سکه ها را از جیب خود درآورد و بر زمین انداخت و دوباره برداشت و در جیبش قرار داد ، مغازه دار گفت : پس چرا سکه ها را نمیدهی ؟ بهلول گفت : از غذای تو فقط بوی آن نصیب این مرد شد ، پس از سکه های من هم فقط صدایش به تو میرسد !!!


 




ادامه مطلب ...

موضوع مطلب :