حرفای خودمونی پیوندهای روزانه پیوندها صفحات وبلاگ آمار وبلاگ
چهارشنبه 90 مرداد 19 :: 8:5 عصر :: نویسنده : javad
وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره کلبه ای قدیمی شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود. به او پوزخندی زد و گفت : دیشب تا صبح , خودت را فدای چه کردی ؟
شمع گفت : خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد. خورشید گفت : همان پروانه که با طلوع من ترا رها کرد ؟ شمع گفت : یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خود هیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را , شادی خود می داند. خورشید به تمسخر گفت :
آهای عاشق فداکار ، حالا اگر قرار باشد که دوباره بوجود آیی , دوست داری که چه چیزی شوی ؟
شمع به آسمان نگریست و گفت : شمع ، دوست دارم دوباره شمع شوم. خورشید با تعجب گفت : شمع ؟ شمع گفت : آری شمع ؟؟؟ دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش
بسوزم و شب پروانه را سحر کنم. خورشید خشمگین شد و گفت : چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگى کنی , نه این که یک شبه نابود و نیست شوی.
شمع لبخندی زد و گفت : من دیشب در کناره پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن نرسیدی !!! من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم.
خورشید گفت : تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی ؟ شمع با چشمانی گریان گفت : من برای خودم گریه نمی کنم , اشکم من برای پروانه است که فردا شب
در آن همه ظلمت و تاریکی چه خواهد کرد و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید.
موضوع مطلب : شمع,احساس,عاطفی |
||